این امت نالنده ما مغز ندارد
مشتی پهن انگار که در جمجمه دارد
هی بر سر و بر سینه زند اشک بریزد
افسار خودش را به الاغان بسپارد
هر گرگ که عمامه نهد روی سر خویش
بع بع به لبانش که به گلخنده بر آرد
پر گشته که از گند و خرافات وجودش
بر قبر عربها همه بتخانه بکارد
ماتحت فقیهان بگذارد که سرش را
تا بوی بهشت هدیه مگر تا که بیارد
در کوچه و پسکوچه پی صیغه شب و روز
یا آلت مردانه خود را که بخارد
هنگام نمازش به پس شیخ دغلکار
در مسجد و محراب که حوری بشمارد
بر قبله آنکس وطنش کرد جنایت
با خفت و خواری برود سر بگذارد
از چاه خرافات بخواهد که به جمعه
بر میهن قحطی زده باران که ببارد
از عقل و خرد هیچ که در کله ندارد
بر چنبره جهل و جنون پا بفشارد
ایران وطنم دفتر آزادی خود را
با سرخی خونش همه باید بنگارد
مهدی یعقوبی