سحرگاهان میان کوچه باغی
فراز شاخه ها دیدم کلاغی
به غش غش خنده در هر دم که می خواند:
مگر چادر سیاه آیا کلاغی
بناگه چادری در جا بر آشفت
دهان بگشود و با خشم و غضب گفت :
مگر خواهر مگر مادر نداری
چنین الفاظ زشتی بر لب آری
مرا چادر نمادی از عفاف است
سخن هایت به سر تا پا خلاف است
الهی مرده شور آن هیکلت را
به زیر گل روی امروز و فردا
به ناگه زاغ گفتا دلبر من
ته قربان من بشم تاج سر من
چه دانم زیر چادر من که آیا
که مردی یا که حوری ای دلارا
دمی بگذار تا رویت ببینم
بگفتا چادری دیگر که خاموش
فرو بند آن دهانت را مزن جوش
مکن از ره بدر من با حجابم
به خونت می کشم آیی به خوابم
مرا چادر به مانند حصار است
نگهبان حریم خانوار است
حفاظی روی چشمان قشنگم
سپری بر رخ خوش آب و رنگم
دو چشم بی حیایت را بپوشان
مگر آیی ز کوی میفروشان
نگه بر روی زیبارو حرام است
همه حرف و سخن هایت که دام است
بدون صیغه هرگز ره نیایم
زنی پاک و لطیف و با خدایم
خودت دانی که نرخم بس گران است
به هر سو در پی ام پیر و جوان است
همه مومن همه مرد مسلمان
کمرها خم بگویندم فقط جان
بهشتم مثل من زیبا نبینی
اگر چه حوری ام اما زمینی
به قربانم رود مداح گوید
کف پای مرا حتی که بوید
سر و پایم بریزد کیسه زر
به خلوت گیردم با بوسه در بر
بدندان می کشد پستان نازم
بگوید از برایت سر ببازم
بدنبالم دود اینسو به آن سو
گهی می نوشدم گه می کند بو
تنم را می زند با وسوسه لیس
کنم تا آخ و اوخ گوید به من هیس :
« زنم در خواب باشد بشنود او
کمی خاموش ای سیمینه مه رو »
اگر چه صیغه شرعی حلال است
زن بی دین من گوید محال است
اگر با دیگری نزدیک گردی
بدان مردک شبت تاریک گردی
بگفتا زاغ بس کن با حجابا
دلم را کرده ای دیگر کبابا
کمی از روی خود چادر که بر گیر
ببینم تا جمالت را که من سیر
به یک بار آمده دیدن حلال است
یقین رویت که مانند هلال است
اگر بینم به یک دم روی ماهت
بدل گردم به انسان من به راهت
بریزم زیر پایت کیسه زر
بگیرم مثل گلهایت که در بر
به پیش درگهت گردم غلامت
نویسم بر دل و جانم که نامت
کمر هر روز و شب در پای تو خم
به راهت سر دهم ای مه دمادم
بگفتا چادری بس ناقلایی
همان شیطان درگاه خدایی
ولی باشد بگیرم چادرم را
تماشا کن مرا یک بار تنها
به روی و چهره تا چادر که بر داشت
به قلب زاغ تیر آتشین کاشت
بدل شد ناگهان در شکل انسان
کمر خم و کرد و بر روی لبش جان
بدل شد ناگهان در شکل انسان
کمر خم و کرد و بر روی لبش جان
بگفتا حوریا اهل کتابم
سحر تا شب به دنبال ثوابم
الهی پیش مرگت تا بگردم
فدایت این دل لبریز دردم
به قربان دو لیموی درشتت
بکش ما را بزن قربان مشتت
تخصص در امور وازلینم
کمی خم شو خم پایت ببینم
از اجداد جناب طوسی ام من
به هر جایی که در روبوسی ام من
همان طوسی که غلمان باز باشد
به دنبال گلی طناز باشد
پس از لختی سکوت رازآمیز
نگاهی مملو از پرسش که لبریز
بگفتا چادری زن داری آیا
به مثل من چنین خوش رنگ و زیبا
جوابش داد آری ای ملوسم
ولی خواهم که تو باشی عروسم
زنم نازا و بدترکیب و زشت است
کنارت زندگی همچون بهشت است
بگفتا چادری باشد قبول است
ولی موضوع اصلی کیف پول است
خودت دانی که اجناسم گران است
ورای فکر و رویا و گمان است
چنین پستان سفت و شهوت آلود
لبی همچون که گیلاس تب اندود
تن مرمر که گنجی بی نظیر است
لطیف و نرم مانند حریر است
بگفتا زاغ بنده بس خجول است
تو هر چه گویی ای جانا قبول است
جوابش داد اما ای که زاغا
خودت گفتی که هستی اهل تقوا
رویم اول ولی در پیش آخوند
بگردیم هر دو تا در کیش آخوند
پس از آن من حلالم همچو حلوا
بگردم لخت در نزدت که دولا
لبانم را به لبهایت گذارم
تنم را در دو دستانت سپارم
کنم با بوسه هایم مست مستت
هلویی پوست کنده توی دستت
تعجب کرد زاغ و گفت اما
بیا بگذر ازین سودا گل آرا
اگر بیند که ملا چهره ات را
لب و دندان و ابروهای زیبا
بگردد عاشق و شیدایت ای یار
به دندانت بگیرد چون سگ هار
بسی مکار باشد آن هیولا
گهی گرگ و گهی روبه نگارا
فریبت میدهد با ورد و جادو
مرو هرگز مرو در خانه او
بگفتا چادری هرگز مبادا
که نزدیکی کنم با تو که حاشا
تو گفتی بارها اهل کتابی
ولی بینم پر از رنگ و لعابی
شوم رسوای عالم در کنارت
دمی دیگر نخواهم شد نگارت
دو چشمت را که از رویم بپوشان
برو خوش باش کوی می فروشان
که من پاکم به مثل هاله نور
برو کافر که در تاریکی گور
جهنم تا بگردد آشیانت
میان شعله آتش زبانت
سواحل دریای بابلسر قبل از انقلاب
پشیمانم بگفتا زاغ با غم
بگردم پیش مرگت من به عالم
هر آن امری بفرمایی قبول است
سخن ها بس کنون وقت دخول است
برای سکس بس بی تاب بودند
به رویاهای شیرین می غنودند:
لب هم را که بوسیدن شبانگاه
صدای آخ و اوخ و ناله و آه
به روی هم که خندیدن به مستی
رها از غصه و غمها به هستی
کشیدن دست ها را روی پستان
از آنجا نرم نرمک تا که بر ران
نفهمیدن زمان را روز و شبها
عرق ریزی تلاش و تاب و تبها
به هم غلتیدن و گرمای تن ها
نسیم تند یاس و یاسمن ها
دو همدم چون که بر ملا رسیدند
دو تا جعبه که شیرینی خریدند
دهان خویش را شیرین نمودند
سخنها را همه تحسین نمودند
بخواند آخوند احادیثی که بسیار
به ساعتها سخن های گرانبار
ثواب صیغه در آیین اسلام
خصوصا در اصول دین و احکام
کتاب شرع را آرام بگشود
نگاهی کرد بر آنها که خشنود
بگفتا پس مبارک شاد باشید
به روی چهره هم گل بپاشید
همیشه سرخوش و خرم بمانید
شمایان فخر امت در جهانید
پس از آن گفت ای خواهر که آیا
شدی راضی شما را او بگایا
بخندید و بگفتا پیش ملا
بله راضی که بی آیا و اما
به روی چهره چادر را که بر داشت
به قلب شیخ تیر آتشین کاشت
بشد یک دل نه صد دل عاشق او
شوشولش توی تنبان در تکاپو
تمام دین و ایمانش که بر باد
سراسر تار و پودش شد که فریاد
به ذهنش نقشه ای آمد به ناگاه
بدل شد ناگهان در شکل روباه
بر آن شد تا که حوری را رباید
بر اندامش لبانش را بساید
بگفتا ای جوان دینت چه باشد
برای صیغه تضمینت چه باشد
چه سایز است آلتت آیا بزرگ است
به مثل آلت بنده سترگ است
چه باشد وزنش از پایین و بالا
به طول و عرض و پهنا و درازا
توانی تا کنی او را که ارضا
به شب تا در سحر اینجا و آنجا
دو دستش را بگیری چون کنیزی
رحم آب کمر را تا بریزی
بگو سرمنشاء جنس و عیارش
کمی هم شرحی از ایل و تبارش
بگو وقت دخول آیا خدا را
بر آری دم به دم بر روی لبها
که آیا سیدی همچون که بنده
همیشه توی گاز و توی دنده
دهی خمس و زکاتت را سر ماه
اصول و فرع دین هستی که آگاه
بگفتا زاغ ای ملا که آری
کنم هر روز و شب من خر سواری
جماعی بر اساس فقه و احکام
به صدها شکل و در انواع و اقسام
دبر تا در فرج با زور بسیار
به مانند خروسانی جگردار
به بالای شتر تا برج ویران
گذارم گرز سنگین را به دالان
برم از زندگی آرامشش را
به زیر پا گذارم خواهشش را
از امرم سر بپیچاند به خانه
زنم بر باسنش صد تازیانه
پس از آن جای زخمش را ببوسم
بگویم ای عروس و ای ملوسم
اگر چه ناقص العقل و ضعیفی
به پیش روی اربابت ظریفی
بگفتا بعد از آن شرح دل خویش
به گوشش قصه آب و گل خویش
فراموشش شد او ملای پیر است
به مکر و حیله عالم بی نظیر است
بخواهد حوری اش را تا رباید
به روی چوبه ی دارش که شاید
حکایت های او را تا که بشنید
بدون ذره ای حتی که تردید
به خشم و غیض در آمد که ملا
به مثل گرگ وحشی شد که در جا
بگفتا بند و زنجیرت نمایم
به زیر پنجه شیرت نمایم
تو پس زاغی شدی در شکل انسان
تو شیطانی تو شیطانی تو شیطان
سخن هایت سراسر قیل و قال است
زنت بر من که ای بی دین حلال است
قسم بر انس و جن خونت مباح است
به یک دم بر زن مومن مزن دست
دهم فرمان که مالت را بگیرند
نفس در هر نفس حالت بگیرند
تو را کشتن که ای زانی صواب است
جوابت تیغ شمشیر و طناب است
ولی افسوس بس خوش و آب و رنگی
به دو چشمان بی تابم قشنگی
تو را باید که غلمانی کنم من
تمیز و صاف تحتانی کنم من
زنت را بعد از آن صاحب شوم من
به چشمت تا ابد غائب شوم من
پس از لختی سکوت رازآمیز
نگاهی مملو از پرسش که لبریز
بگفتا چادری زن داری آیا
به مثل من چنین خوش رنگ و زیبا
جوابش داد آری ای ملوسم
ولی خواهم که تو باشی عروسم
زنم نازا و بدترکیب و زشت است
کنارت زندگی همچون بهشت است
بگفتا چادری باشد قبول است
ولی موضوع اصلی کیف پول است
خودت دانی که اجناسم گران است
ورای فکر و رویا و گمان است
چنین پستان سفت و شهوت آلود
لبی همچون که گیلاس تب اندود
تن مرمر که گنجی بی نظیر است
لطیف و نرم مانند حریر است
بگفتا زاغ بنده بس خجول است
تو هر چه گویی ای جانا قبول است
جوابش داد اما ای که زاغا
خودت گفتی که هستی اهل تقوا
رویم اول ولی در پیش آخوند
بگردیم هر دو تا در کیش آخوند
پس از آن من حلالم همچو حلوا
بگردم لخت در نزدت که دولا
لبانم را به لبهایت گذارم
تنم را در دو دستانت سپارم
کنم با بوسه هایم مست مستت
هلویی پوست کنده توی دستت
تعجب کرد زاغ و گفت اما
بیا بگذر ازین سودا گل آرا
اگر بیند که ملا چهره ات را
لب و دندان و ابروهای زیبا
بگردد عاشق و شیدایت ای یار
به دندانت بگیرد چون سگ هار
بسی مکار باشد آن هیولا
گهی گرگ و گهی روبه نگارا
فریبت میدهد با ورد و جادو
مرو هرگز مرو در خانه او
بگفتا چادری هرگز مبادا
که نزدیکی کنم با تو که حاشا
تو گفتی بارها اهل کتابی
ولی بینم پر از رنگ و لعابی
شوم رسوای عالم در کنارت
دمی دیگر نخواهم شد نگارت
دو چشمت را که از رویم بپوشان
برو خوش باش کوی می فروشان
که من پاکم به مثل هاله نور
برو کافر که در تاریکی گور
جهنم تا بگردد آشیانت
میان شعله آتش زبانت
سواحل دریای بابلسر قبل از انقلاب
پشیمانم بگفتا زاغ با غم
بگردم پیش مرگت من به عالم
هر آن امری بفرمایی قبول است
سخن ها بس کنون وقت دخول است
برای سکس بس بی تاب بودند
به رویاهای شیرین می غنودند:
لب هم را که بوسیدن شبانگاه
صدای آخ و اوخ و ناله و آه
به روی هم که خندیدن به مستی
رها از غصه و غمها به هستی
کشیدن دست ها را روی پستان
از آنجا نرم نرمک تا که بر ران
نفهمیدن زمان را روز و شبها
عرق ریزی تلاش و تاب و تبها
به هم غلتیدن و گرمای تن ها
نسیم تند یاس و یاسمن ها
دو همدم چون که بر ملا رسیدند
دو تا جعبه که شیرینی خریدند
دهان خویش را شیرین نمودند
سخنها را همه تحسین نمودند
بخواند آخوند احادیثی که بسیار
به ساعتها سخن های گرانبار
ثواب صیغه در آیین اسلام
خصوصا در اصول دین و احکام
کتاب شرع را آرام بگشود
نگاهی کرد بر آنها که خشنود
بگفتا پس مبارک شاد باشید
به روی چهره هم گل بپاشید
همیشه سرخوش و خرم بمانید
شمایان فخر امت در جهانید
پس از آن گفت ای خواهر که آیا
شدی راضی شما را او بگایا
بخندید و بگفتا پیش ملا
بله راضی که بی آیا و اما
به روی چهره چادر را که بر داشت
به قلب شیخ تیر آتشین کاشت
بشد یک دل نه صد دل عاشق او
شوشولش توی تنبان در تکاپو
تمام دین و ایمانش که بر باد
سراسر تار و پودش شد که فریاد
به ذهنش نقشه ای آمد به ناگاه
بدل شد ناگهان در شکل روباه
بر آن شد تا که حوری را رباید
بر اندامش لبانش را بساید
بگفتا ای جوان دینت چه باشد
برای صیغه تضمینت چه باشد
چه سایز است آلتت آیا بزرگ است
به مثل آلت بنده سترگ است
چه باشد وزنش از پایین و بالا
به طول و عرض و پهنا و درازا
توانی تا کنی او را که ارضا
به شب تا در سحر اینجا و آنجا
دو دستش را بگیری چون کنیزی
رحم آب کمر را تا بریزی
بگو سرمنشاء جنس و عیارش
کمی هم شرحی از ایل و تبارش
بگو وقت دخول آیا خدا را
بر آری دم به دم بر روی لبها
که آیا سیدی همچون که بنده
همیشه توی گاز و توی دنده
دهی خمس و زکاتت را سر ماه
اصول و فرع دین هستی که آگاه
بگفتا زاغ ای ملا که آری
کنم هر روز و شب من خر سواری
جماعی بر اساس فقه و احکام
به صدها شکل و در انواع و اقسام
دبر تا در فرج با زور بسیار
به مانند خروسانی جگردار
به بالای شتر تا برج ویران
گذارم گرز سنگین را به دالان
برم از زندگی آرامشش را
به زیر پا گذارم خواهشش را
از امرم سر بپیچاند به خانه
زنم بر باسنش صد تازیانه
پس از آن جای زخمش را ببوسم
بگویم ای عروس و ای ملوسم
اگر چه ناقص العقل و ضعیفی
به پیش روی اربابت ظریفی
بگفتا بعد از آن شرح دل خویش
به گوشش قصه آب و گل خویش
فراموشش شد او ملای پیر است
به مکر و حیله عالم بی نظیر است
بخواهد حوری اش را تا رباید
به روی چوبه ی دارش که شاید
حکایت های او را تا که بشنید
بدون ذره ای حتی که تردید
به خشم و غیض در آمد که ملا
به مثل گرگ وحشی شد که در جا
بگفتا بند و زنجیرت نمایم
به زیر پنجه شیرت نمایم
تو پس زاغی شدی در شکل انسان
تو شیطانی تو شیطانی تو شیطان
سخن هایت سراسر قیل و قال است
زنت بر من که ای بی دین حلال است
قسم بر انس و جن خونت مباح است
به یک دم بر زن مومن مزن دست
دهم فرمان که مالت را بگیرند
نفس در هر نفس حالت بگیرند
تو را کشتن که ای زانی صواب است
جوابت تیغ شمشیر و طناب است
ولی افسوس بس خوش و آب و رنگی
به دو چشمان بی تابم قشنگی
تو را باید که غلمانی کنم من
تمیز و صاف تحتانی کنم من
زنت را بعد از آن صاحب شوم من
به چشمت تا ابد غائب شوم من
مهدی یعقوبی