شیخکی پستان مانکن می بُرید
دستهایش روی رانش می سُرید
با خودش می گفت ای شیطان برو
از برم با نام قرآن مجید
شهوت از آب دهانش دم به دم
بر زمین در زیر پایش می چکید
آن حوالی هیچ کس آنجا نبود
عقل و هوش از کله ی او میپرید
مانکنی با عشوه و قر در کمر
چون هلوی تازه نزدش می چمید
: « راست است این یا خداوندا دروغ »
دین و ایمانش به خشتک می تپید
آل ... مردانه اش از چپ و راست
زیب شلوارش تو گویی می درید
اره از دستان چرک آلوده اش
بی سبب این سو و آن سو می رمید
حمد و سوره بر لبش اما چه سود
با ولع اندام نازش می مکید
یک صدایی ناگهان از دورها
مثل یک وحی از دل و جانش شنید
ترس و وحشت بر وجودش چیره شد
شست خود را در دهان خود جوید
ناگهان فکری سرش زد بی درنگ
بانگی از شادی به لبها بر کشید
« صیغه ای » خواند و به فکرش تا ابد
از عذاب سخت آن دنیا رهید
چون در آورد از تن مانکن لباس
دید یک پیکر چو الماسی سپید
لخت و مادر زاد او را در بغل
با دل آسوده اش در بر کشید
« مهدی یعقوبی »