مومنی گفتا بمن دین تو چیست؟
خالقت عالم ،خداوند تو کیست؟
زاهد و پاک و مسلمان زاده ای
یا که ناپاکی و اهل باده ای
من نگاهی کردمش از روبرو
بر رخ و دندان زرد و زشت او
چهره ای پر کینه و جانی که داشت
نعل اسبی روی پیشانی که داشت
گفتمش آیا فضولی مومنا
از چه پرسی مذهب و دین مرا
هر چه هستم خود گزیدم با شعور
تا که از ظلمت رها یابم به نور
خشمگین دندان خود بر هم فشرد
روی لب نام خدایش را که برد
گفت ای کافر کمی هم شرم دار
مذهب هم باشد مگر با اختیار
دین رسد ارثی که از سوی پدر
جد که اندر جد بما نوع بشر
انتخاب هرگز ندارد اعتبار
عقل خود تعطیل کن مثل حمار
ورنه مرتد میشوی در کیش ما
سر که از روی تنت گردد جدا
زندگی کن با عبادت در خوشی
روز و شب با شیوه کافر کشی
هر که با ما نیست حتما ضد ماست
مفسد فی الارض در نزد خداست
هم زنش هم خون او باشد حلال
پس بکش هر ملحدی را بیخیال
تا بهشت جاودان آری به کف
حوریان در انتظارت صف به صف
گفتمش بس کن که ای مومن دگر
تا بکی در خواب غفلت غوطه ور
مذهب و دینم که انسانیت است
از می عشقم به عالم مست مست
زنده بادا هر مخالف زنده باد
هر کجا باشد به هر رنگ و نژاد
از محبت زندگی زیبا شود
مثل گل سرتاسر دنیا شود
دین که باشد مایه جنگ و ستیز
با خرد از خواب خرگوشی بخیز
خشم و کین در چهره اش شد آشکار
من که در سر ناگهان فکر فرار
نعره زد گفتا یقینا کافری
باغی و یاغی به هر پیغمبری
زد به فرقم تیغه شمشیر را
بر لبش در خون من نام خدا
مهدی یعقوبی